پيام دوستان
+
زمين وقتي لرزيد.
پدر نا نداشت کز زمين برخيزد.
مرگ خود را زير خروار ها خاک مي ديد.
مادر فقط صداي ناله ي کودکش را مي شنيد.
اشک هاي کودک دل بندش به روي خاک مي ريزد.
کودک دنبال پدر و مادر به هر کجا مي دويد.
بار سنگين تنهايي را به دوش مي کشيد.
پيرمردي دست کودک درمانده را گرفت.
پيرمرد دل گير،سيبي ز درختي چيد.
آن را به من داد و گفت:
جوانان وطن به نام وطن برخيزيد.
انديشه نگار
95/12/1
+
هوا سرد است. پيرزن دوک در دست مي رود بالا. به روي چهره اش گرد است. زمستان است. پيرمرد خورجينش را پر مي کند در دلش درد است. برف مي بارد. اين از آه رفيقان است. مي شنوي اين صداي زخمي يک مرد است. باد مي آيد. حال و هوايم طوفاني. سرم در گريبان است. اشک مي ريزد.چشم هاي دخترک باراني.گونه اش زرد است.مرد مي ميرم.مردانه مي جنگم با دنيا.دلم به باران است.انگاراز اين دنيا دلم ترد است.
راه كمال
93/11/25